نيك هنكوك و برادرش جرمي ، مي دانستند توي دردسر افتاده اند اما آن چه نمي
توانستند در موردش توافق كنند اين بود كه مقصر چه كسي است .
البته ، جرمي ، نيك را سرزنش ميكرد نيك جاناتان ساندرس را سرزنش مي كرد . و
هردو مي دانستند وقتي عاقبت به خانه برسند .
– اگر اصلاً به خانه مي رسيدند .
– پدرشان آنها را سرزنش خواهد كرد . اما گناهكار هر كس بود ، واقعيت اين بود كه
آنها در وسط لندن گير افتاده بودند . پنج دقيقه به نيمه شب مانده بود . وبيست و
پنج دقيقه از وقتي كه بايد در خانه مي بودند ، گذشته بود . شب شنب ه بود ، ونه
هر شب شنبه اي ، سيزدهم اكتبر بود ، هالوين .
آن دو به يك مهماني در مركز لندن ، درست بيرون هالبورن ، دعوت شده بودند . حتي
اجازه گرفتن براي رفتن به آنجا كار سختي بود .
نيك هفده ساله بود و اجازه داشت تنها بيرون برود . برادر كوچكترش ، جرمي ، فقط
دوازده سال داشت اگر چه در حقيقت هفته ديگر خود هم يك نوجوان محسوب ميشد
.
مهماني را عموزاده هايشان برگزار كرده بودند ، و احتمالاً همين هم نظر والدينشان را
تغيير داده بود .
مهماني هركس ديگري يعني مواد مخدر، الكل و تهوع ..... دست كم ، اما اين مهماني
فاميل بود ، چطور مي توانستند بگويند نه ؟
جان هنكوك ، پدر بچه ها ، عاقبت موافقت كرد . گفت :
- بسيار خوب ، شما دوتا مي توانيد برويد ، اما مي خواهم يازده و نيم خانه باشيد
.... بدون بحث ! جاناتان دعوت شده ؟
جاناتان ساندرس درست پايين خيابان زندگي مي كرد . هر سه نفر آنها ب ه يك
مدرسه مي رفتند .
- خوب . من شما سه تا را مي برم . مادر يا پدر او مي توانند شما را برگردانند .من
به آنها تلفن مي زنم . و تو نيك مراقب برادرت باش . فقط اميدوارم پشيمان
نشوم كه .........
همه چيز به طرز هولناكي غلط از آب در آمده بود . جان هنكوك هر سه پسر را تا
شهر برده بود . اين يك سفر چهل دقيقه اي از ريچموند ، محل زندگي آنها ، در
قسمت انتهايي غرب لندن بود . جان ، كه بعنوان آگهي نويس در يكي از آژانسهاي
تبليغاتي بزرگ مشغول كار بود ، معمولاً از مترو استفاده مي كرد .
اما چطور مي توانست سه پسر را با وسيله نقليه عمومي از لندن عبور دهد در حالي
كه يكي از آنها مثل شيطان لباس پوشيده بود ، ديگري مثل خون آشام و آخري (
جاناتان ) به شكل فرانكشتاين در آمده بود كه ظاهرش با سيخي رد شده از گردنش
كامل مي شد ؟
او آنها را به خانه اي نزديك هالبورن رساند و مهماني عالي بود ، دردسر آخر مهماني
پيش آمد ، در ساعت يازده . جاناتان گفته بود كه وقت رفتن است . نيك و جرمي
مي خواستن بمانند . منظور يكديگر را درست نفهميده بودند . جاناتان بدون آنها
رفته بود .
مادرش ، كه دنبال سه نفر آمده بود ، خوشحال و در حال صحبت با جاناتان در
تاريكي شب رفته بود و آن دو پسر ديگر راجا گذاشته بود .
كاترين ساندرس اينجوري بود . او نويسنده بو ، رمان نويسي كه هميشه در خيال
طرح بعدي اش بود . آدمب بود كه مي توانست از سر كار تا خانه رانندگي كند و
آنوقت بفهمد كه اتوموبيل اش را جا گذاشته . اسكاتي اسم خودماني اش بود . شايد
، آخر كار ، بايد او سرزنش مي شد .
و اين آخر كار بود . پنج دقيقه به دوازده بود و نيك ، در لباس شيطان ، و جرمي ،
به شكل كنت دراكولا ، وقتي با هم از ميدان ترافالگار در قلب لندن رد مي
شدند احساس مي كردند خيلي كوچك و احمق اند .
جرمي با درماندگي گفت :
- ما نبايد بيرون مي آمديم .
مجبور بوديم ، اگر عمو كالين ما را ديده بود ، مجبور بود به پدر تلفن كند و اين
يعني چه ؟ يك ماه حق نداشتيم بيرون برويم .
به جاي آن حالا يك سال اجازه نخواهيم داشت بيرون برويم ......
ما به خانه مي رسيم .
- بيست دقيقه پيش بايد به انجا مي رسيديم .!
البته ، اگر تاكسي گرفته بودند اي ن طور مي شد ، اما تاكسي بدون مسافري آن
اطراف نبود ، فكر كرده بودند با قطار بروند ، اما ايستگاه قطار هولبورن و كاونت
گاردن را پشت سر گذاشتند و قبل از آنكه بفهمند كجا بوده اند ، ديدن در ميدان
ترافالگار هستند . در س ايه ي مجسمه ي نلسون ، عجيب اينكه ، آدمهاي زيادي آن
اطراف نبودند .
شايد براي تماشاگران تاتر كه تا به حال به خانه هايشان رسيده بودند خيلي دير بود
، و براي كساني كه به كلوپهاي شبانه ميرفتند و تا صبح حتي در مورد برگشت به
خانه فكر نمي كردند ، خيلي زود . چند نف ري ، وقتي كه پسرها شيرهاي سنگي را
كه از ميدان مراقبت ميكردند دور زدند به طرف آنها نگاهي انداختند اما خيلي زود
به طرف ديگري نگاه كردند .
گذشته از همه چيز ، شما به دراكولا و شيطان در پنج دقيقه به دوازده شب چه
ميتوانيد بگوييد؟
جرمي گله كرد :
- ما ميخواهيم چكار كنيم ؟
مثل اين بود كه براي ابد بايد راه برود . سردش بود و پاهايش درد مي كرد .
اتوبوس شب رو !
دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها