تابستان ۱۹۴۵ ، كوچه اي در برلين:
دوازده زنداني ژند هپوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني
مي گذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور مي آيند و سرباز روس بايد آ نها را به
جايي بر اي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد . آن ها از آينده شان هيچ
نمي دانند.
ناگهان از قضا، زني از خراب ه اي بيرون مي آيد، فرياد مي كشد، به طرف
خيابان مي دود و
يكي از زندانيان را در آغوش مي كشد.
دسته كوچك از حرکت باز مي ماند و سرباز روس هم طبيعي است كه در
مي يابد چه اتفاقي افتاده است . او به طرف زنداني م ي رود كه حالا آن زن را
كه به هقهق افتاده در آغوش گرفته است. مي پرسد:زنت؟ میگوید بله
« بله » «؟ شوهرت » : بعد از زن مي پرسد
سپس با دست به آنها اشاره مي كند:رفت، دوید، رفت ،دوید
آنها با ناباوري نگاهش مي كنند و مي گريزند.
سرباز روس با ياز ده زنداني ديگر به راهش ادامه م ي دهد، تا چند صد متر
بعد گريبان رهگذر بي گناهي را مي گيرد و او را با مسلسل مجبور م ي كند
وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زنداني كه ح كومت از او م ي خواهد ، دوباره
كامل شود.
دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها