نيك اين كلمات را به محض ديدن اتوبوس مورد بحث كه در آن سوي ميدان ، مقابل
نشنال گالري ، توقف كرده بود ، بر زبان راند .
- كجا ؟
- آنجا !
نيك اشاره كر د و اتوبوس آن جا بو د، يك اتوبوس قديمي قرمز با سكويي كه بايد
روي آن بريد و بالا رفت كه در پشت آن كلمه ي جا دويي ريچموند با حروف سفيد
روي صفحه اي در بالاي كابين راننده نوشته شده بود. اتوبوس 722 ب بود.
مقصدهاي د يگرش در زير چاپ شده بود :
سنت ماركس گ روو، پاليسر رو د ، فولهام
پالاس رود ، لورميل هيل رود و كليفورد اوني وو. دست كم دوتا از اسم ها براي نيك
آشنا بود ند. اتوبوس داشت به طرف غرب مي رفت . و آن ها براي بليط به اندازه ي
كافي پول داشتند .
- بيا !
جرمي دويد ، شنل خفاشي اش پشت سرش در اهتزاز بود نيك چنگكش را محكمتر
در مشت گرفت و دنبال برادر كوچكترش دويد ، و همزمان شاخهايش را كه داشتند از
روي سرش سر مي خوردند را گرفت .
آن ها به اتوبوس رسيدن د، سوار شدن د، و روي يك صندلي در وسط طبقه ي اول
نشستند . فقط بعد از آن كه نشستن د بود كه نيك متوجه شد اتوبوس نه چرا غ دارد،
نه مسافر ديگري، نه راننده و نه بليط فروش . با حالت انساني درحال غرق شدن
متوجه شد اين اتوبوس به هي چ جا نمي رود دست كم نه تا آينده ي نزديك . كنار او،
جرمي نفس زنان و با چشم هاي نيم بسته تكيه داده بود.
او به ساعتش نگاه كرد يازده و پنجاه و نه و شمرد . ده ثانيه به نيمه شب . به اين
نتيجه ر سيد شايد بهتر باشد دوباره سعي كنند تاكسي بگيرند . دير يا زود يك
تاكسي از ميدان ترافالگار عبور مي كرد .
او گفت :
- جري ....
و در همان لحظه چراغها روشن شدند ، موتور جان گرفت و غريد ، زنگ صدا داد و
اتوبوس تكاني خورد و جلو رفت .
نيك كمي نگران نگاهش را بالا آورد . چند دقيقه پيش اتوبوس خالي بود در اين
مورد اطمينان داشت . اما حالا مي توانست شانه هاي خميده و موهاي تيره راننده
را ، نشسته در كابين ببيند . وبليط فروشي در اتوبوس بود ، يونيفورم خاكستري
چروكيده اي پوشيده بود كه به نظر مي رسيد دست كم ده سال پيش از رده خارج
شده باشد و داشت نوار كاغذ را توي ماشين بليطش مي گذاشت .
نيك و جرمي تنها مسافرها بودند .
زمزمه كرد ،
- جرمي ... ؟
- چيه ؟
- تو ديدي راننده سوار شود ؟
_كدام راننده؟
جرمي نيمه خواب بود.
وقتي اتوبوس از هي ماركت به طرف بكادلي رفت جرمي از پنجره بيرون را نگاه
كرد. آن ها از دومين ايستگاه اتوبوس رد شدن د كه چند نفري در آن ايستاده بودن د اما
اتوبوس شب رو توقف نكرد. كساني هم كه ايستاده بودن د ظاهرأ متوجه عبور آن نشدن د.
نيك اولين نيشي هاي نا آرامي را حس كرد . اين سفر به كلي مثل رويا بود؟ اتوبوس
خالي كه توقف نمي كرد، راننده و بليط فروشي كه از هي چ جا پ يدايشان شده بود، حتي
جرمي و خودش، با اين لباس هاي مسخره اي كه تنشان بود، در حال عبور از لندن در
نيمه شب.
بليط فروش در اتوبوس به طرف آن ها آمد. كفت :
_ براي كجا؟
حالا كه مي توانست مرد را از نزديك ببين د ، بيشتر احساس ناراحتي ك رد. بليط فروش
بيشتر مرده به نظر مي رسيد تا زنده . صورتس كاملأ سفيد بود، با چشم هاي گود رفته
و موهاي سياه آويخته . به طرز ترسناكي لاغر بود . انگار روي د ست ه ايش كه ماشين
بليط را ن گه داشته بود تقريبأ گوشت نداشت؟ ماشين بليط يكي از آن مدل هاي جديد
نبود كه با برق ك ار مي كنند بلكه مدلي قديمي بود با يك چرخ كه بايد آن را مي
چرخانديد تا بليط بي رون بدهد . اما تمام اتوبوس كاملأ قديمي بود؟ طر ح ص ندلي ها،
مدل پنجره ها، ب ندي كه از سقف آويخته بود كه براي به صدا در آوردن زن گ بايد آن را
مي كش يديد، حتي پوست ر هاي روي ديوارها محصولا تي را تبليغ مي كرد كه او هرگز
اسمشان را نشنيده بود.
دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها