- بله.
پدرم مي دانست مادرم را ناراحت كرده و سعي داشت شاد باشد و حرف بزند تا نشان بدهد
از كاري كه كرده شرمنده نيست.
- ما در ساوتوولد بوديم . جاي زيباييست.
_ آه بله.
مرد به من نگاهي اند اخت و ديدم جاي زخمي روي چشمش كشيده شده. از پيشاني اش
شروع مي شد و روي گونه اش به پايان مي رسيد و انگار چشمش را كمي به يك طرف
كشيده بود. اين چشمش كاملأ با آن يكي هم سطح نبود .
پدرم پرسيد :
- ساوتوولد را مي شناسيد ؟
- نه .
- خوب پس شما امروز از كجا آمده ايد ؟
مرد لحظه اي فكر كرد.
- من نزديك لوئستافت اتومبيلم خراب شد.
اين را گفت و من مي دانستم دارد دروغ مي گويد . اول اين كه، لوئستافت خيلي دور بود،
درست در مرز نورفولك . اگرآن جا اتومبيلش خراب شده بود، چه طور تو انسته بود اين همه
راه را تا ساوتوولد بيايد؟ و چرا اين دردسر را تحمل كند؟ سوار يك قطار شدن و يكراست به
ايپسويج رفتن خيلي راحت تر بود . دهانم را باز كردم تا چيزي بگويم اما مرد دوباره به من نگاه
كرد، اين بار خيلي تند تر . شايد داشتم خيال مي كردم اما انگار داشت به من اخطار مي كرد .
چيزي نگو. سئوال هاي مشكل نپرس.
مادرم پرسيد :
- اسم شما چيست؟
نميدانستم چرا مي خواست اين را بداند . مرد گفت :
مرد گفت :
- رليك . يان رليك .
او آهسته لبخند زد .
- اين كه عقب نشسته پسر شماست ؟
- بله ، جيكوب است . امروز پانزده ساله شده .
- روز تولدش است :
مرد انگشت هايش را باز كرد و دستش را به طرف من جلو آورد.
دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها