هر روزی که م یگذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرف ها چيزهای تازه ای دست گيرم می شد که
همه اش معلولِ بازتا بهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل مانده بود ناگهان ازم پرسيد:
-بَرّه ها بت هها را هم می خورند دیگر، مگر نه؟
-آره. همين جور است.
-آخ! چه خوشحال شدم!
دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها