آورده اند که شیادي به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافت و خود را سیاح معرفی نمود . هارون
الرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا به
محصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید . آن مرد شیاد شرح جواهراتی را براي خلیفه عباسی
بیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالبآنها بود . منجمله به خلیفه گفت:
در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروي جوانی را به انسان بازمی گرداند و مرد شصت ساله اگر
از آن معجون بخورد مانند جوانی بیست ساله با نشاط و مقتدر می شود .
خلیفه بی اندازه طالبآن معجون و پاره اي از جواهرات که آن سیاح شرح داد گردید و گفت:
چه مبلغ هزینه لازم داري تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادي برایم بیاوري ؟
آن مرد شیاد براي آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواستنمود . هارون 50 هزار دینار را حواله
نمود تا خازن ( خزانه دار ) به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفت و رهسپار وطن خود
گردید .
خلیفه تا مدتی به انتظار نشست ولی خبري از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین و
هرموقع به یاد می آورد افسوس می خورد و روزي که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودند
سخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت:
اگر این مرد شیاد را به چنگآورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت، دستور
می دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد .
بهلول قهقهه زد و گفت: اي هارون قصه تو و مرد شیاد درست مانند قصه خروسو پیره زن و روباه است
هارون گفت چگونه استقصه خروس و روباه و پیره زن بیان نما .
بهلول گفت : گویند توره اي خروسی را از پیره زنی گرفت. آن پیره زن به عقب توره می دوید و فریاد
می زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید . توره پریشان باخود می گفتاین زن چرا دروغ
می گوید این خروس این مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به توره
گفت: چرا متفکري ؟ - توره ماوقع را بیان نمود .
روباه گفت : خروس را زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروس را زمین گذارد روباه
آن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پاي من این خروس را سه من حساب کند . هارون از
قصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت.
خب مثل انسان مینوشتی این چه وضع داستان گفتنه
إن شاءالله اصلاح خواهد شد