سایت داستانک بروز می باشد لطفا از سایر بخش ها نیز دیدن فرمایید امیدوارم لحظات شادی را با ما سپری کنید!
وبسایت داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد گفت خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم مادر گفت این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند.داستان نویسی,سایت داستان نویسی,حکایت و داستان برای انشاء,حکایت و داستان برای مقاله,حکایت های قدیمی و جذاب,حکایت های خواندنی,حکایت های عبید زاکانی,حکایت گریه دختر بچه و مادرش,حکایت های پند آموز و زیبا,داستان های عبید زاکانی,داستان های آموزنده عبید زاکانی,حکایات طنز عبید زاکانی,حکایت گفتار صادق دختر بچه,حکایت های زیبا و ماندگار…
مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد گفت خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم مادر گفت این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند.
دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها