- ADMIN
- یکشنبه 22 تير 1399
- 48 بازدید
- نظر
«آنتونی رابینز» در کتاب «یادداشتهای یک دوست» مینویسد: دوست من «دابلیو میچل» در یک حادثه وحشتناک موتورسیکلت دو سوم بدنش سوخت. هنگامی که در بیمارستان بستری بود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده، راهی برای کمک به اطرافیان خود پیدا کند، صورت او چنان سوخته بود که شناخته نمیشد. میچل اعتقاد داشت که لبخندش میتواند دنیای دیگران را روشن کند و چنین شد. او معتقد بود که میتواند موجب شادمانی دیگران شود، به درد دل مردم گوش کند و به آنان آرامش ببخشد و چنین کرد.
چند سال بعد حادثه دیگری برایش اتفاق افتاد. در یک سانحهی هوایی از کمر به پایین فلج شد. آیا امید خود را از دست داد؟ خیر… بلکه توجه او به پرستار زیبایی که در بیمارستان خدمت میکرد جلب شد. از خود پرسید:
"چگونه میتوانم دل او را به دست آورم؟
...