- ADMIN
- پنجشنبه 19 تير 1399
- 25 بازدید
- نظر
نيك سكه ها را كنار تختش گذاشته بود . در نور روز آنها از قديمي هم قديمي تر بودند . بعضي از آنها زنگ زده بودند و پوشيده از نوعي لجن فقط نگاه كردن به آنها باعث مي شد به خودش بلرزد و علتش را هم نمي توانست توضيح دهد .رزماري پرسيد :
- يادت هست اتوبوس كجا ايستاد ؟
او كتاب را بست .
- تو گفتي به خيابان كليفورد رفت و به لوئر ميل هيل رود .
نيك فكر كرد .
- بله ، اول در فولهام ايستاد . سنت پيترز گروو يا چيزي مثل آن و
بعد در پاليستر رود و بعد ...رزماري گفت :آن يكي كوئينز ميل رود بود ؟
-نيك به او خيره شد .
- بله شما از كجا مي دانيد ؟
جان گفت :
- داري چكار مي كني ؟ چه اهميتي دارد اتوبوس چه شكلي بوده يا
كجا رفته ؟
رزماري جواب داد :