- ADMIN
- پنجشنبه 19 تير 1399
- 34 بازدید
- نظر
یکی بود، یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود.در مزرعهای سبز و قشنگ، طویلهای بود که در آن، یک گوسفند، یک گاو و یک بز در کنار هم زندگی می کردند. هر روز گاو و گوسفند و بز به چمنزار میرفتند تا علفهای تازه بخورند. سگ مزرعه هم همراه آنها میرفت تا مراقبشان باشد. یک روز وقتی که سگ در چمنزار به دنبال پروانه میدوید و گاو و گوسفند هم مشغول علف خوردن بودند، بز تصمیم عجیبی گرفت. او تصمیم گرفت با گاو و گوسفند و سگ شوخی کند. بزمزرعه راه افتاد. هیچ کس رفتن او را ندید...