- ADMIN
- پنجشنبه 19 تير 1399
- 98 بازدید
- نظر
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدي در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و درآرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزي که در خیابان افتاده بود را شوت میکردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.این بود که تصمیم گرفت کاري بکند.روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: "بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید.