- ADMIN
- جمعه 20 تير 1399
- 64 بازدید
- نظر
موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی» کلاغ، سنگپشت و آهویی دوست شدهبود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش میگذراند. روزی زاغ و موش و سنگپشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آنها برای آهو نگران شدند. موش و سنگپشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگپشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چارهای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با اینهمه چالاکی، چگونه در دام افتادهایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه میتوان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگپشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به اینجا برای من دردآورتر از این دامیاست که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی میرود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگپشت گفت: «